ناگفته های لیلا بهرامی

Wednesday, November 01, 2006

 

نظر لیلا درباره وبلاگ من


...
سرود کوهستان:
وبلاگ
از صعود اورست تا سقوط انسانیت دیدگاه های امیر بهرامی را در مورد صعود اورست ۸۴ منعکس می کند . مطالب منتشره در این وبلاگ بازخوردهای بسیار متفاوتی را در جامعه ی کوه نوردی کشور به دنبال داشت . انتشار آخرین مطلب این وبلاگ از طرف لیلا بهرامی عضو تیم اورست ۸۴ واکنشی را به دنبال داشت که در ادامه می خوانید.

طي يك سال گذشته با صحبت نتوانستم امير(برادرم) را از نوشتن در باره ي مسايل مربوط به صعود اورست سال 84 منصرف كنم. تنها يك دوره ي كوتاه نوشتن مطالب خود را در وبلاگش متوقف كرد و دوباره اين كار را از سر گرفته است. او خود را محق مي داند كه مسايل اين صعود را از منظر خود بررسي و طرح كند. دليل اين كار او را نمي دانم. احتمال هم ميدهم برخي مشوق هاي بيروني او را براي آغاز و استمرار اين كار قانع كرده باشند.

من در اين ميان خود را كنار كشيده ام! ولي او همچنان در خصوص هر آنچه كه در طي برنامه رخ داده مطالبي را از ديد خود بيان و منتشر مي كند. او بسياري از مطالب كه كاملاً براي من شخصي بوده اند را بدون كسب اجازه برداشته و منتشر كرده است!

من قبول دارم كه شرايط در آن دوران بسيار براي امير و خانواده ي من سخت بوده؛ بخصوص براي امير. چرا كه حميد مساعديان به جاي اينكه اخبار مصدوميت من را به پدرم اطلاع دهدبه دليل آشنايي مختصري كه با امير داشت او را براي اين مهم انتخاب مي كند و امير اولين فرد از خانواده است كه از حادثه مطلع مي شود. رضايت نامه و اسناد مالي ( چك ضمانت و...) همه با امضاء پدر من تكميل شده اند نه برادر من! اكنون من بايد اين اشتباه دكتر مساعديان را تحمل كنم. اشتباهي كه به سختي مي توان بر آن چشم گذاشت.

كاش امير مي دانست ايام زندگي انسان بسيار ارزشمند تر از آن است كه اين گونه به بطالت بگذرد. عمر ما آنقدر محدود است كه هرگز نمي توانيم فرصت هاي از دست رفته را جبران كنيم. ابتدا دكتر شهبازي، حالا فرخنده و عباس جعفري! و احتمالا فردا خود من و ... كه امير بي مهابا قضاوت مي كند و سخن مي گويد.

من و امير با هم در منزل آقاي جعفري به گفتگو نشستيم. اينك مي بينم كه برداشتها و ديدگاه هاي من و امير كاملاً با هم متفاوت هستند. 5 يا 6 ساعت بحث پيرامون مطالب مختلف را نمي توان در سر فصل هايي ناقص خلاصه كرد و به اكتفاي آن ها قضاوت!

آرزو دارم امير درك كند كه وقتي فرخنده از كمپ 4 برگشت و به كمپ 2 رسيد تا ساعت 11شب بالاي سر من بود، در حالي كه مي توانست براي استراحتي كه بي شك به آن نياز داشت به چادر خود برود. امير حتي از عكس هاي او نيز در وبلاگش بدون اجازه استفاده كرده. ولي افسوس ...

در زمان اعزام من به كاتماندو در آخرين لحظات با هماهنگي سرپرست تيم فرخنده تنها با يك كُت پـَر همراه من شد! حتي فرخنده در كاتماندو به سوالات امير پاسخ مي داد. آدرس اينترنتي پزشكان حاضر در كمپ 2 را نيز فرخنده به من داد تا بتوانم اطلاعات دقيقي از وضعيت خودم داشته باشم.

اي كاش امير مي توانست واقعيت جريان را آن طور كه بود درك كند و به دور از احساسات مطالب خود را بيان كند . به راحتي مي توان پـُل ها ي ارتباطي را خراب كرد ولي براي ساختن هر پل بايد زحمات زيادي كشيد!

در انتها فقط مي توانم بابت همه ي بي احترامي ها و ناراحتي هايي که براي دوستان من با انتشار چنين مطالبي پيش آمده پوزش بخواهم و اميدوار باشم روزي امير عينك بدبيني را از ديدگان خود بردارد.

ليلا بهرامي
24/07/1385

منبع: وبلاگ سرود کوهستان

......................................................................................................................

Sunday, October 22, 2006

 

روايت ليلا بهرامی از اتفاقات اورست ۸۴


سرود كوهستان: مطلبي كه در ادامه مي خوانيد اواسط خرداد ماه گذشته ، پيش از آغاز بازي هاي جام جهاني فوتبال از سوي نگارنده ي آن براي انتشار در يكي از خبرگزاري ها و يا مطبوعات كشور در اختيار من قرار گرفت . آن ايام همه ي رسانه ها در تب فوتبال مي سوختند! و دست اندركاران بخش هاي ورزشي مطبوعات و خبرگزاري ها مجالي براي گوش كردن به درخواستي خارج از جهان فوتبال نداشتند. جام جهاني پايان يافت . چند هفته اي صرف خارج شدن از فضاي تب آلود بازي هاي آن دوره شد . و دو ماه بعد از آن هم صرف توضيح و قانع كردن اهميت موضوع اين يادداشت گذشت . بيشترين زمان را آنجا از دست دادم كه مطلب را هر يك از مسئولان ورزشي دو هفته اي نگاه داشته و پاسخ مثبت يا منفي نمي دادند! تمام تلاش ها در حال نتيجه دادن بود كه روزنامه اي كثير الانتشار كه قول همكاري داده بود تلخي محاق توقيف را تجربه كرد . گيج توقيف بودم كه انتشار خبر بركناري رييس فدراسيون وقت آب پاكي را در دستان رسانه هاي ورزشي قرار داد تا بر دست من بريزند و بگويند كه : انتشار اين مطلب لگد به مرده است! و نمي توانيم در عالم اخلاق اجازه ي نشرش را به خود بدهيم!! ذهي روياي جوانمردي! انتشار مصاحبه ي جناب رضا زارعي از سوي خبرگزاري فارس تمام قصور عدم انتشار اين مطلب را متوجه ي شخص من كرد و نويسنده ي آن اينك حق دارد كه در باطن و ظاهر گلايه داشته باشد كه چرا چنين فرصتي را از او گرفتم.


اين را نوشتم از باب توضيح مطلب و شهادت كه اين نوشته در خرداد ماه آماده ي انتشار بود و عدم انتشار آن نتيجه ي تدبير و پيگيري ضعيف من است.


تاکید بر این موضوع که مسئولیت محتوای این یادداشت با نویسنده ی آن است را ضروری نمیدانستم . اما در این بازار مکاره ی کوه نوردی اجبار بر اصرار آن خالی از لطف نیست. ضمن آینکه سرود کوهستان آمادگی انتشار دیدگاه های همه ی کوه نوردان صاحب نظر را با رعایت حرمت شخصی افراد را دارد.

فرشيد فاريابي


اشاره: دو تن از اعضاء تيم كوه نوردي بانوان ايراني قبل از ظهر روزسه شنبه مورخ9/3/1385 به عنوان نخستين بانوان مسلمان كوه نورد بر فراز بلند ترين نقطه ي كره ي خاك قدم گذاشتند. زنان ايراني پس از اين صعود جواز حضوردر جشن سي سالگي باشگاه زنان فاتح اِوِرِست را كسب كردند.اما اين صعود از ابتدا پُر حاشيه بود.

تاكيد بر دخالت دادن مسائل غير ورزشي در ورزش از ابتداي شكل گيري تيم هرچند كه در جامعه ي ما نقدي جدي به دنبال نداشت و بعد از صعود موفق تيم در ميان تبليغات پر سر و صداي داخلي محو شد اما مراحل انتخاب، آمادگي و اعزام، تركيب تيم اصلي صعود و اتفاقات پيش آمده در جريان صعود- بويژه حادثه اي كه براي ليلا بهرامي يكي از كوه نوردان زن شاخص سال هاي اخير- پيش آمد، شايعه ي صعود بدون مجور پزشك تيم به قله ي اِوِرِست علي رغم اطلاع از ممنوعيت ها و مجازات هاي اين كار و ادعاهاي مطرح شده در باب ترك مسئوليت پزشكي به خاطر دست يافتن به افتخار صعود!كم كم زمزمه هاي جامعه ي كوه نوردي را به انتقادات جدي در رابطه با اين صعود تبديل كرد.

فدراسيون كوه نوردي كه بعد از حادثه ي سقوط و مرگ محمد اوراز در راه قله ي گاشربروم-1 به هيچ نقد منتشره در مطبوعات و مجامع علمي پاسخي قانع كننده نداد در قبال رخ داد هاي صعود بانوان به قله ي اِوِرست نيز سكوت اختيار كرده است.

ليلا بهرامي مربي درجه 2 كوه نوردي كشور و داراي مدرك كارشناسي ارشد تربيت بدني است. به اعتقاد بسياري از كارشناسان او از بالاترين شانس براي صعود به قله برخوردار بود. بهرامي در اين صعود پيش از حركت نهايي به سوي قله با حادثه اي مواجه شد. اينك سلامتي او را مي توان به يك معجزه تشبيه كرد. او يك سال تمام سكوت مطلق اختيار كرد. اما در روز هاي نخستين سالروز اين صعود وقايع و خاطرات آن روزها را منتشر كرد. برگزاري جام جهاني فوتبال فرصت مناسبي به دست نداد تا در همان ايام و به مناسبت سالروز صعود اين مطالب منتشر شوند. اينك گزارشي مستند به قلم ليلا بهرامي كه سرپرست گروه زنان در اين صعود بود را مي خوانيم.

**********************************************************

پس از گذشت يك سال از صعود تيم بانوان ايراني به قله ي اورست به دلايل متفاوتي از صحبت كردن و نوشتن در خصوص هر آنچه در آنجا برايم اتفاق افتاد خودداري كردم، يكي از مهمترين دلايل،شرايط جسمي خودم بود كه تمايلي نداشتم به آن مسائل فكر كنم و عليرغم تذكرات دوستان از مكتوب كردن آنها هم گذشتم. هميشه معتقدم كه گذشته ها براي عبرت و تجربه است بهمين دليل سعي كردم با غرق شدن در گذشته ها،فرصت آينده را از دست ندهم و براي هرچه بهتر كردن شرايط جسمي و روحي ام تلاش كنم، تا اينكه در طي چند باري كه با دوستان صحبت كردم دريافتم سكوت من،فضا را براي سوء استفاده بعضي ها مساعد نموده! البته اين موضوع هم از نظر من مهم نيست،زيرا به عقيده من هركس تاوان كار خود را خواهد گرفت. ولي آنچه برايم حائز اهميت است افرادي هستند كه شايد آنچه من تجربه كردم، تجربه آ ينده ايشان باشد و چه خوبست كه آگاهانه قدم در اين راه گذارند و برداشتي بهينه داشته باشند.در ادامه مرحله نهايي صعودكه نهايتاً منجر به صعود تيم شد را نقل مي كنم، باشد كه در آينده درسي باشد براي نوآموزان.

روز چهارشنبه ساعت 3:30 بامداد از خواب بيدار وسايل لازم را برداشته و از چادر خارج شدم. قرار بود تيم آقايان نيم ساعت از ما زودتر حركت كنند، آنها بعد از خوردن صبحانه و پوشيدن صندلي آماده حركت شدند و ساعت 4:30 كمپ اصلي را به سمت كمپ 1 ترك گفتند. تيم ما هم ساعت 5 براي حركت آماده شد و به سمت( ice fall )1حركت كرد. 4 نفر خانم به همراه آقايان قيچي ساز ، جلال چشمه قصاباني و دكتر گودرزي حركت را آغاز كرديم، بطوريكه آقاي قيچي ساز در جلو، فرخنده، لاله، رضوان، من(ليلابهرامي)، جلال چشمه قصاباني و دكترگودرزي به ترتيب در يك صف قرارگرفتيم در ابتداي( ice fall ) كرامپون ها2 را بستيم و ادامه داديم. قابل ذكر است كه كليه خانم ها كيسه خواب ها ي خود را دركمپ 2 گذاشته بوديم. به همين دليل بار سبكي را حمل مي كرديم،در طي مسير عليرغم اينكه شكاف ها وسيع و بزرگتر شده بود ولي بدليل تردد زياد، مسير طبيعي شده بود ضمن اينكه چند بار رفت و برگشت تاثير خوبي در هم هوايي ما داشت و همگي در شرايط مطلوبي به سر مي برديم. ساعت حدود 11 بود كه به كمپ 1 رسيديم بعد از توقفي كوتاه و صرف غذا و كمپوت به سمت كمپ 2 به راه افتاديم . ساعت 13:30 در كمپ 2 مستقر شديم. تيم آقايان با توجه به اينكه كليه وسايل را با خود حمل مي كردند تفاوت كمي با ما داشتند تقريباً نيم ساعت بعد از ما به كمپ رسيدند.

پس از استقرار در كمپ ،قبل از رفتن ما به چادر غذا خوري، آقاي قيچي ساز برايمان چاي آورد وكمي بعد از آن همگي براي صرف ناهار به چادر غذا خوري رفتيم.

بايد اشاره كنم كه در طي مدت 12 روز فقط سه مرتبه در كمپ 2 سوپ داشتيم به طوري كه گمان كرده بودم تعدادسوپ هاي تدارك ديده شده محدود است، ولي روزي كه از كمپ 3 برگشتم متوجه شدم تقريباٌ نزديك به 20 پاكت سوپ در آشپزخانه داريم و هنوز هم نمي دانم چرا در ارتفاع از خوردن سوپ محروم بوديم؟! به هر حال ناهار كه پلو و خورشت بود صرف شد و براي استراحت به چادر ها رفتيم، با توجه به شرايط بد جوي حاكم در منطقه و فرصت اندك باقي مانده براي صعود همگي نگران بوديم . شب هم برنامه روز بعد استراحت در كمپ 2 اعلام شد. شام و چاي را خورديم و به چادرها رفتيم همه به نوعي نگران بودند و در انتظار كوچكترين فرصت براي صعود.

صبح روز بعد تقرباً ساعت 9 بود كه صبحانه خورديم و همگي مشغول استراحت و آماده شدن براي صعود بوديم. معمولاً ساعت 13 بعد از ظهر ناهار داشتيم ولي آن روز ساعت 14 شد و از ناهار خبري نبود. ترجيح دادم براي دير شدن وقت ناهار نزد سرپرست صعود نروم چون يك بار بابت نداشتن چاي بعد از شام سوال كردم و بعد ها متوجه شدم اين موضوع شديداً كدورت ايشان را به دنبال داشت! ساعت 14 دكتر براي كنترل وضعيت به چادر ما آمد وقتي ساعت ناهار را از او پرسيدم ،تاكيد كرد:بچه ها گفته اند امروز ناهار نداشته باشيم! خيلي متعجب شدم چون هيچكس از گروه ما چيزي نپرسيده بود . عصري براي خورد ن چاي و بيسكويت به چادر غذا خوري رفتيم و بعد از آن هم براي شام.ضمن اينكه همان موقع از طرف سرپرست تيم برنامه ي فردا صعود به كمپ 3 اعلام شد.

صبح ساعت 6 بيدار شديم و قراربود آماده باشيم و هر وقت كه گفته شد حركت كنيم؛ بنابراين وسايل صعود را جمع كرديم؛ بعضي در چادر آشپزخانه و برخي هم در چادرهاي خود منتظر بوديم. ساعت حدود7:10 دقيقه بود كه تصميم به صعود گرفته شد. در ابتدا به شكل نا مرتبي قرار گرفته بوديم كه بعد از حدود 15 دقيقه تيم بانوان به سرپرستي آقاي چشمه قصاباني و همراهي دكتر گودرزي و قيچي ساز حركت خود را ادامه داد. لازم به ذكر است باري كه آقايان حمل كردند شامل كليه لوازم مورد نيازشان بود ولي بانوان با كوله هاي سبك حركت كردند و كيسه خواب ها توسط شرپاها3 حمل شد.

بعد از حدود يك ساعت به ابتداي "لوتسه فيس" رسيديم ؛تيم آقايان هم آنجا در حال استراحت بود. آقاي چشمه قصاباني اظهار داشت منتظر شويم، تيم آقايان بر روي مسير بروند و بعد از آنها حركت كنيم به همين دليل تقريباً توقف قابل ملاحظه اي درآنجا داشتيم. بعد از قرار گرفتن آقايان در مسير و طي تقريباً دو يا سه طول از طناب هاي ثابت،بر روي مسير رفتيم . با توجه به شرايط نامناسب هوا ، اين آخرين فرصت براي صعود بود. اكثر افراد حاضر در منطقه دير اقدام به صعود كرده بودند و مسير تقريباً شلوغ بود.
قسمت دشوار مسير را حدوداً بعد از 3 ساعت طي كرديم . تيم آقايان مشغول استراحت بودند و ما هم بعد از آنها در جايي مناسب به منظور استراحت توقف كرديم همگي در شرايط مناسبي بسر مي برديم و مشكلي نداشتيم. مجدداً به سمت كمپ3 راه افتاديم و مسير خود را ادامه داديم؛ ساعت حوالي ساعت 13:30 بود كه به محل چادر ها رسيديم ، آقايان در چادرها بودند. طي صحبت قبلي قرار بود 2 چادر در اختيار بانوان قرار گيرد ولي آنجا متوجه شديم كه يك چادرسه نفره را به بانوان داده اند! ( ما چهار نفر بوديم) اين مسئله براي من و دوستانم سوال ايجاد كرد ولي زمان مناسبي براي بحث در ابن باره نبود. تصميم گرفتيم كليه وسايل را بيرون گذاشته و صرفاً خودمان با لوازم ضروري درون چادر برويم. لازم به ذكر است در اين هنگام آقاي قيچي ساز دو عدد نوشابه كه براي خود بالا آورده بودند به ما دادند كه انصافاً از ديدن آنها خيلي خوشحال شديم چون تقريباً قمقمه ها خالي بود و منتظر پخش كردن لوازم به چادرها بوديم تا برف آب كنيم و آب بخوريم، بدليل وزش باد زياد به درون چادر رفتيم .غذا و چراغ خوارك پزي در چادرها تقسيم شده بود. در همين حين صداي فرياد آقاي افلاكي به گوش رسيد! او بدليل نداشتن چراغ و تمام شدن آب قمقمه،ناراحت بود. اين رخداد هم ناراحت كننده بود.

كمبود چادر و چراغ خوراك پزي از يك سوي و تامين آب از سوي ديگر استرس زا و انرژي بر بود. به هرحال بچه ها اولين سري برفي كه آب كردند به ايشان دادند. همين دقايق بود كه احساس گيجي و سستي كردم .برايم جاي تعجب داشت چون تا چند دقيقه قبل كاملاً خوب بودم. زياد اهميت ندادم و سعي كردم كمي استراحت كنم كه ناگهان براي اولين بارحالم بهم خورد ! كمي شوكه شدم . حتي حالت ارتفاع زدگي را هم نداشتم چون هيچ گونه سر دردي احساس نمي كردم! حتي همان موقع به فرخنده صادق گفتم كه اگر ارتفاع زده شده و شرايط مشكل ارتفاع را دارم،پس چرا سرم درد نميكند؟! وقتي جلوي درب چادر قرار ميگرفتم خوب بودم و به مجرد اينكه داخل چادر مي شدم آن حالت گيجي نمودار مي شد. فرخنده صادق گفت: "عيب نداره كمي استراحت كني خوب ميشوي" . تا اينكه مجدداً حالم به هم خورد، اين بار از بچه ها خواستم دكتر را صدا كنند. وقتي دكتر آمدبدون اينكه چيزي درباره وضعيت من بپرسد گفت: خوب مي گفتيد قرص را هم مي آوردم! گفتم: ولي سرم درد نمي كند، فقط حالم بهم مي خورد! گفت: همون ارتفاع زده شده ايد! رفت و قرص را از درب چادر به بچه ها داد كه به من بدهند.تمايلي به خوردن قرص نداشتم چون مي دانستم كه اگر قرص بخورم مجدداً حالم بهم مي خورد اين موضوع را به دوستان گفتم ولي چون دكتر قرص را داده بود، خوردم و به محض خوردن قرص مجدداً حالم بهم خورد! اين مسئله مرا ناراحت كرد و گفتم: معلومه اگه چيزي بخورم مجدداً حالم بهم خواهد خورد. به هرحال به دكتر گفتند و او هم يك آمپول دادكه دقيقاً يادم نيست كه كدام يك از خانم ها آمپول را تزريق كرد. بچه ها همچنان مشغول برف آب كردن و پر كردن قمقمه ها وخوردن شام بودند وضعيت دشواري بود بايد براي 4 نفر برف آب مي شد ضمن اينكه در همانجا هم بچه ها نياز به مصرف آب داشتند. از طرفي كمبود جا در چادر هم كلافه كننده بود.

جرات نمي كردم چيزي بخورم ؛ حتي سوپي كه با خودم برده بودم را به بچه ها دادم كه درست كنند ولي خودم جرات خوردن آن را نداشتم چون مي ترسيدم حالم بدتر شود. بالاخره ساعت حدود 9 شب بودم كه سلماسي به چادر آقاي افلاكي و چشمه و قصابان رفت تا ما سه نفره بخوابيم. يك آمپول دگزامتازون هم تزريق كردم كه مشكلي برايم پيش نيايد، دكتر به من اكسيژن هم داد تا شب را با اكسيژن بخوابم ولي دستگاه ايراد داشت! نمي توانستم با آن نفس بكشم. يك بار رفت و ماسك ديگري آورد كه با آن هم همان مشكلي قبلي وجود داشت. دكتر گودرزي گفت: اين يك وسيله كمكي است نه اينكه خيلي تاثير داشته باشد. من هم چيزي نگفتم فقط وقتي رفت،گفتم: نمي توانم با اين تنفس معمولي خودم را انجام دهم. خانم لاله كشاورز به من روحيه داد كه ماسك را تحمل كنم. وقتي بچه ها خوابيدند ماسك را كنار زدم و خوابيدم. ساعت 2 نيمه شب بود كه از خواب بيدار شدم،خيلي تشنه بودم . اول كمي ترسيدم كه آب بخورم (بچه ها فلاسكم را برايم آب كرده بودند) ميترسيدم باز حالم بهم بخوره! ولي نتوانستم تحمل كنم به خودم گفتم هر چي كه بشود به هر حال من تشنه هستم. بلند شدم يك ليوان با در فلاسك آب خوردم هنوز تشنه بودم ولي كمي صبر كردم كه ببينم وضعيتم چطور مي شود مشكلي نداشتم دوباره بلند شدم و همه ي آب فلاسكم را خوردم و تا صبح خوابيدم، صبح از ساعت 5 بيدار بودم بچه ها با هم حرف مي زدند تا اينكه حدوداً ساعت6 بود كه از كيسه خواب ها بيرون آمديم و سايلمان را جمع كرديم. بچه ها براي صعود آماده مي شدند ولي من تمايلي نداشتم با آن وضعيت صعود كنم چون از روز قبل چيزي نخورده بودم و اين آخرين فرصت براي صعود بود. فرخنده صادق گاز را آماده كرد تا برف آب كند به محض روشن كردن چراغ من حالم بد شد! گفتم: خاموشش كن! اجازه بده من لباس بپوشم و بيرون بروم بعد روشن كن! سريع لباس پوشيدم و بيرون از چادر منتظر ماندم تا آنها برف را آب كنند بعد از خاموش كردن چراغ به داخل چادر رفتم ديگه مطمئن شده بودم كه گاز برايم مشكل ايجاد كرده است. دكتر به چادر ما آمد وگفت: شما با آقاي قيچي ساز برمي گرديد پائين و بعد قيچي ساز بالا خواهد آمد! گفتم : چرا قيچي ساز؟! گفت: من مسئوليت فني را قبول نمي كنم. چيزي نگفتم و دكتر رفت. به چادر آقاي افلاكي رفتم وسوال كردم: من چطوري بر مي گردم ؟ گفتند با يكي از شرپاها . خيالم راحت شد كه براي يكي ديگر از اعضاء تيم مزاحمتي در راه صعود ايجاد نخواهم كرد. به چادر برگشتم تا وسايل را جمع كنم . بچه ها هم مشغول آماده شدن بودند قرار بود ساعت7 حركت كنند. يك جفت جوراب وكلاه طوفانم را در اختيار بچه ها قرار دادم و براي ايشان آرزوي موفقيت داشتم. همه از چادر بيرون آمديم. بچه ها كپسول هاي اكسيژن را گرفتند و بطرف مسير صعود راه افتادند.هنوز مشخص نبود با كدام شرپا بايد به پائين برگردم با آقاي چشمه قصاباني راحت تر بوديم؛ رفتم و گفتم من حالم خوبه حتي خودم هم مي توانم به پائين برگردم. گفت: نه اصلاً اين حرف را نزن و اجازه بده با شرپا هماهنگ كنند. قبول كردم و نهايتاً قرار شد پسر صُنم، سرادر تيم، به همراه من به پائين برگردد. تيم حركت خود را به سمت بالا آغاز كرد و من به همراه صُنم منتظر پسرش مانديم . پس از رسيدن وسايل بالا را به صُنم داد و ما هم آماده شديم و به سمت پائين راه افتاديم. شرپايي كه همراهم بود زياد از وضعيت من اطلاعي نداشت؛ چون او از كمپ 2 به كمپ4 مي رفت. فقط وقتي به كمپ3 رسيد به او گفتند كه بايد با من به پائين برگردد. اولين كارگاه مي خواست كمكم كند كه خود حمايتم4 را جابجا كنم و به طناب پائين بيندازم .گفتم : خودم ميتوانم اين كار را بكنم.

آقايان شريفي و رييسي در انتهاي كمپ 2 نشسته بودند با ديدن من بسيار تعجب كردند!! شرايط را به ايشان گفتم هر چند كه باور داشتند نبايد چيزي از خودم نشان مي دادم. من گفتم : از ديروز ظهر هيچ چيزي نخورده ام و ممكن بود براي تيم در طي مسيرمشكل ايجاد كنم و خودم ترجيح دادم كه برگردم . خيلي تشنه ام بود. رئيسي رفت از آخرين كمپي كه كنار ما بود يك قمقمه آب گرفت . با قرص هاي جوشان مولتي ويتامين طعم آب را عوض كردم و دو-سه ليوان خوردم. حدود دو ساعتي همانجا نشسته بوديم و با تعدادي از نفراتي كه براي صعود ترديد داشتند صحبت كرديم. ساعت 12:45 بود كه به سمت كمپ به راه افتاديم . عليرغم اينكه مشكلي نداشتم ولي زحمت كوله ام را كشيدند و تا محل كمپ خودمان آوردند. ساعت 13 دركمپ بوديم. گفتند: ناهار چي مي خوريد؟ گفتم: چون از ديروز چيزي نخورده ام و چندين بار حالم بهم خورده ترجيح مي دهم سوپ بخورم كه سبك است ضمن اينكه آب هاي از دست رفته جبران مي شود. فكر مي كردم سوپ نداريم و گفتم خودم سوپ دارم و الان مي آورم. شريفي گفت نزديك به 20 پاكت سوپ اينجاست!! با تعجب گفتم اين همه سوپ اينجا بود! و تا حالا ما اين قدر كم سوپ داشتيم؟ خيلي ناراحت شدم چون بارها در حسرت سوپ به چادر غذا خوري رفته بودم ولي هر بار پلو و خورشت بود. به هر حال براي من سوپ درست كردند و غذاي خودشان را هم گرم كردند وقتي غذا آماده شد نزديك به 24 ساعت بود كه چيزي نخورده بودم و حسابي گرسنه بودم،3 كاسه سوپ خوردم و بازهم تمايل به خوردن سوپ داشتم كاسه چهارم را ريختم ولي تقريباً نصف آن را خورده بودم كه مجدداً حالم بهم خورد. كمي ترسيدم. ديگر هيچ نخوردم. يك ساعت بعد كمي نان خشك خوردم و بعد از آن نصف ليوان چاي،ديگر حالم بد نشد. به خودم گفتم پس مقدار كم مشكلي ايجاد نمي كند. شب باز هم سوپ داشتم ولي اين بار يك كاسه خوردم با نصف ليوان چاي، سعي كردم رعايت كنم تا بلكه مشكلم برطرف شود. در همين حين آقاي رئيسي از چادر دكتر تيم يك سرم خوراكي آورد. كمي مردد بوديم كه آن را باز كنيم يانه؟چون فقط همين يك سرم را داشتيم و نگران اين بوديم مبادا بچه ها كه از بالا مي ‌آيند احتياج پيدا كنند. به هر حال رئيسي سرم را بازكرد و من نصف آن را خوردم و مابقي را نگه داشتم براي صبح.اگر تعداد سرم ها بيشتر بود فكر كنم در آن هنگام بيشترين و موثرترين چيزي بودكه مي توانست به من كمك كند تا آب از دست رفته را به بدنم برسانم.

شب را همگي در چادر غذا خوري خوابيديم، صبح بيدار شديم و بعد از صرف صبحانه منتظر خبر صعود بوديم ساعت حدود 10:30 بود كه بچه هابه قله رسيده بودند صداي دو نفر از خانم ها را شنيديم. خيلي خوشحال بودم كه بچه ها صعود كرده بودند. صداي تيم اول را در قله داشتيم و براي تيم دوم ديگر بي سيم را خاموش كرديم تا باطري ها از دست نروند. بعد از ناهار كه باز هم سوپ را ترجيح داده بودم(البته فقط يك كاسه) به چادر خودم رفتم.قرار بود براي عصري منتظر بازگشت بچه ها باشيم تا ساعت 4 در چادر خودم بودم از كاري كه به نتيجه رسيده بود خوشحال بودم و متحير بودم كه واقعاً چرا اين مشكل برايم پيش آمده است؟! به هرحال ساعت 4به چادر غذا خوري رفتم كمي با آقاي رئيسي و شريفي صحبت مي كرديم. دوستان گله مند از اين بودند كه چرا تيم بدين صورت انتخاب شده! من گفتم: مهم تر از همه اين است كه صعود انجام شد. خدا كنه بچه ها به سلامت برگردند و مشكلي پيش نيايد. ساعت6 بود كه رئيسي گفت: بچه ها فردا صبح بر مي گردند من هم پس از خوردن كمي چاي مجدداً به چادر برگشتم و وسايلم را جمع كردم. به مواد غذايي اضافه يي كه به قصد كمپ4 و قله به همراه خودم آورده بودم فكر مي كردم و اينكه همه دست نخورده باقي مانده بودند! شب براي صرف شام به چادر غذا خوري رفتم و بعد از شام خوابيديم تا فردا صبح به پاي مسير به استقبال بچه ها برويم. و بعداز آن اولين لحظه اي را كه به ياد مي آورم ديدن عمويم در بيمارستان نپال بود.

آري، بعد از اينكه خوابيدم ديگر هيچ صحنه اي از كسالت و بيماري ام را به يادنمي آورم ظاهراً صبح ساعت 6 بيدار شده بودم و حالم بهم خورده بود رئيسي و شريفي هم بدنبال كسي كه بتواند كمكي كند به كمپ اصلي هم پيغام داده بودند و راه كار خواسته بودند.

ديگر نميدانم چه گذشت و چطور گذشت. اين بود آنچه در آخرين مرحله صعود برايم اتفاق افتاده بود

بعد از آن حدود ظهر اولين نفرات شامل رضوان، دايي جلال و فرخنده به كمپ مي رسند چشمان دايي جلال را برف اذيت كرده بوده و به چادر خود مي رود. ابتدا رضوان مي رسد و وقتي مرا در چادر مي بيند وارد چادر غذا خوري مي شود و بعد از مدتي فرخنده مي رسد مي گويد: ابتدا متعجب بودم كه كجايي؟! چرا پيدا نيستي؟ وقتي صدايم مي كند مي گويند در چادر غذا خوري است و حالش خوب نيست او مي گويد: گاهي چشمانت باز بود و ما را مي ديدي. ولي من چيزي به خاطر ندارم! پزشكاني كه بالا سر من بودند گفته بودند: بهتر است سريعتر كه به كمپ اصلي منتقل شوم ولي امكان اين امر وجو نداشته، بنابراين تصميم مي گيرند مرا در گاما بگ5 بگذارند، يك دكتر انگليسي و يك دكتر آمريكايي به همراهي يك راهنماي امريكائي به كمك بچه هاي خودمان مرا در گاما بگ مي گذارند. پزشك تيم خودمان ساعت حدود8 شب به كمپ مي رسد تقريباً با آخرين نفرات يعني قيچي ساز و كشاورز كه به دليل آسيب ديدگي چشم هاي خانم كشاورز،تمام مسير تا كمپ اصلي او را همراهي كردند. وقتي پزشك تيم ما به كمپ ميرسد اظهار مي دارد كه مشكل ايشان( ليلا بهرامي) ناشي از ناراحتي هاي روحي است و مرا از گاما بگ خارج مي كند. فقط با اصرار پزشكان خارجي اتصا ل اكسيژن كمكي را قبول مي كند! آن شب را نيز در كمپ 2 مي مانم.
بايد يادآوري كنم پس از بهبود نسبي مكاتباتي را با پزشكان حاضر در كمپ دو انجام دادم كه آنها به نكات بيان شده اذعان كرده اند و تمام مكتبات موجود است.

صبح روز بعد به كمك شرپاها مرا به پائين منتقل مي كنند و طي 4 ساعت به كمپ اصلي منتقل مي شوم .در كمپ اصلي ديگر حتي چشمانم را باز نمي كردم . يك روز هم در كمپ اصلي مي مانم و روز بعد(فردا)، بعد از اولين هلي كوپتري كه به كمپ اصلي آمده بود براي دومين هلي كوپتر مرا بر روي سكو مي برند . پرواز براي تيم كُره انجام شده بود ولي آنها مرا در هلي كوپتر مي گذارند و به اعضاء تيم كُره شرايط را توضيح ميدهند. نهايتاً خانم صادق به همراه آقايان شعاعي و دكتر گودرزي با من به پائين مي آيند كه خانم صادق بنا به گفته خودشان در آخرين لحظه به افراد همراه من ملحق شدند و مرا به بيمارستاني در كاتماندو مي برند.آنچه در آخرين روزها در اورست برمن گذشت به شرح فوق بود و آنچه را از زمان بيماري ام به بعد عنوان شد نتيجه صحبتي است كه با دوستان داشته ام. در اينجا ذكر چند نكته را ضروري مي دانم:

1- بعد از اين حادثه در تاريخ 11/7/84 جلسه اي را به همراه كادر سرپرستي و كميته پزشكي در فدراسيون داشتيم . قصد من از درخواست اين جلسه بررسي فراز نشيب هاي برنامه بود و پيشگيري از بروز چنين حوادثي در آينده . ولي متاسفانه فضاي جلسه به هيچ عنوان مطلوب نبود و احساس كردم آقايان از ترس اينكه من چيزي بگويم شمشير را از رو بسته و منتظر شنيدن كلامي بودند . من كه شرايط را به خوبي متوجه بودم صرفاً شنوده شدم و همه حرف ها را نزده باقي گذاشتم . جالب است كه در آن نشست سرپرست تيم جناب آقاي صادق آقاجاني بزرگترين مسئله را زياد آب مصرف كردن من اعلام كرد!! و براي من جاي بسي تاسف داشت كه چنين حرفي را از ايشان مي شنيدم .چون فكر مي كردم بر همگان به وضوح روشن است كه مصرف آب در ارتفاع چقدر اهميت دارد. متاسفانه پزشكان خارجي را بي سواد و پزشك تيم مان را داري ويژگي هاي خاص شمردند. در حاليكه من فقط مي توانم اسم آنها را بگويم و شما خود سابقه دوره هاي گذارنده شده توسط آنها را مي توانيد از اينترنت بيابيد! حداقل يكي از پزشكان به اندازه سن من سابقه طبابت داشت! براي من جاي بسي تعجب داشت كه چرا اينگونه از پرشك تيم تمجيد و تقدير مي شد! در اين جلسه حتي به جناب دكتر شهبازي كه مسئوليت كميته ي پزشكي فدراسيون را بر عهده دارند و از اردبيل دعوت كرده بودند هم فرصت حرف زدن داده نشد!!به هرحال بعد از آن تصميم گرفتم كه ديگر موضوع را فراموش كرده و در جهت هر چه بهتر كردن شرايط جسمي و روحي خود گام بردارم و در صورت لزوم به روش ديگري به انتقال تجارب برنامه بپردازم.

2- در سمينار كميته پزشكي فدراسيون كه در شمال برگزار شده بود شنيدم كه دكتر گودرزي اظهار داشته: من مجبور بودم تيم را همرا هي كنم و ايشان را به پزشكان در كمپ2 سپردم. اگر اين حرف بيان شده باشد، صحت ندارد! چون ايشان به هيچ عنوان با كمپ 2 ارتباطي نداشتند و حتي با رسيدن من به كمپ2 كسي از پزشكان كمپ هاي ديگر سراغي از من نگرفت . صرفاً بعد از اينكه حالم بد شده بود پزشكان ديگر مطلع شدند. در بي تعهدي و عدم مسئوليت پذيري ايشان هيچگونه شك و ترديدي وجود ندارد بطوريكه در ارتفاع 8500 متر كه چشمان خانم سلماسي ادم شده بود ايشان صعود را انتخاب كرده بودند. براستي يك بار فرصت ازدست رفته در صعود به لوتسه اين بار ايشان را وادار كرد كه مسئولين را راضي كنند تا بدون مجوز صعود نمايند و جاي تعجب بيشتر اينكه مسئولين چطور حاضر شدند كه تيمي درقد و قواره تيم ملي اين كار را انجام دهد و لكه ننگيني را ازخود بجا بگذارد.

3- جناب رضا زارعي در جلسه اي كه در باشگاه دماوند برگزار شد اظهار داشته اند كه پزشكان معده مرا شستشو داده اند!! عليرغم اينكه ايشان در كمپ2 حضور نداشتند و در صعود بسر مي بردند چگونه بي اطلاع چنين موضوعي را مطرح كردند؟! پزشكان تيم هاي ديگر فقط بدليل موجود نبودن سرم تزريقي با رد كردن لوله از بيني به سمت حلق سعي در رساندن مايعات به بدن من داشته اند چرا كه بي آبي را بزرگترين مشكل من عنوان كردند و سعي داشتند به بدن من مايعات برسانند . آنها بدليل تمام شدن سرمهاي موجود در كمپ 2 اقدام به درست كردن سرم خوراكي كرده و سعي در خوراندن آن به من داشتند كه با ممانعت من از خوردن اقدام به رد كردن لوله و رساندن مايعات به من داشته اند.

4- زمانيكه به كمپ اصلي رسيديم براي صعود ‌آماده مي شديم سرپرست تيم كليه خانم ها را به خوردن قرص براي جلوگيري از بوجود آمدن وضعيت هاي خاص بانوان مجبور كردند و عليرغم توضيحات داده شده مصر بودند كه همگي قرص ها را استفاده كنند! لازم است به استناد يافته هاي علمي و مقالات موجود توصيه نمايم كه اگر خانم هاقبلا قرصي استفاده مي كرده اند، در ارتفاع هم آن را مصرف كنند و گرنه مصرف اين قرص ها مي تواند مشكل آفرين باشد و آقايان هم به ياد داشته باشند كه از مطرح كردن اوامر اينچنيني خودداري كنند.

5- بسياري از افراد گمان مي برند كه من از شرايطي كه داشتم سوء استفاده كرده و همه چيز را به نفع خودم پيش مي بردم در حالي كه من هميشه سعي مي كنم كارِ درست را انجام دهم و عليرغم اينكه مي شنيدم مشكلاتي در فدراسيون وجود دارد چون به كار خود من مربوط نمي شد، فعاليتم را ادامه دادم. اين امر تا حدي بود كه زماني كه من براي فوق ليسانس اقدام كردم نه انجمن كوهنوردي بانوان به من نامه داد و نه فدراسيون كوهنوردي! بلكه من با حكم قهرماني صعود به قله ي مراپيك6 و راهنمايي جناب توكلي مسئول روابط عمومي تربيت بدني دانشگاه آزاد در آن زمان و حمايت هاي جناب دكتر قديمي موفق به ثبت نام شدم و هيچ سفارشي در كار نبود. در گرفتن مدرك مربيگري درجه 2 هم صرفاً بدليل اخذ مدرك كارشناسي ارشد بطور طبيعي اين حق را داشتم كه مدرك 2 را بگيرم فقط چون در فدراسيون كار مي كردم سريعتر مراحل اداري را خود طي كرد.

6- در خصوص مربيگري تيم سنگنوردي هم فدراسيون بدليل نداشتن مربي مرا به عنوان سر مربي قرار دادند و من هم با توجه به شرايط جسمي خاص آن دوران كه در حد برگزار كردن كلاس كارآموزي كوهپيمايي هم نبودبا توجه به درخواست فدراسيون و اينكه فكر كردم شايد از نظر روحي به من كمك كند تا خود را پيدا كنم بر اساس شرايطي قبول كردم كه خوشبختانه آنچه عايد من شد به قدري ارزشمند است كه هيچ گاه از كار خود پشيمان نخواهم بود؛ هر چند كه هنوز دريغ از يك تومان حق الزحمه! حتي هنوز هزينه بليط از كرمان به تهران هم پرداخت نشده است! ضمن اينكه در خصوص تيم هم سعي مي كردم با كمك دو مربي تيم (خانم ها يوسفي وكاظمي) وطراحان مسير نهايت تلاش را براي تيم بكنيم ضمن اينكه پايان نامه كارشناسي ارشدم را هم در زمينه سنگنوردي انجام داده بودم بيگانه با كار نبودم.
خلاصه اينكه در فدراسيون و يا حتي انجمن كوهنوردي بانوان صرفاً بدليل نياز ايشان و علاقمندي خودم كار مي كردم و نه چيز ديگر. عليرغم اينكه بنظر ميرسيد در تصميم گيري ها نقش داشته ام، ولي اينطور نبوده ونزديك به 95% مواقع از تصميم گيري ها بيخبر بوده وصرفاً در اجراي كارها نقش داشتم.
در انتها قدرداني و سپاس از سرپرست تيم و اعضاء تيم اورست به دو دليل بوده است:
كليه نفرات تيم هر كدام به نحوي در انتقال من به پائين نقش داشته اند و بعضي ها بيشتر زحمت من را در آن موقعيت كشيده اند كه لازمه تقدير و تشكر داشته است و در خصوص سرپرست تيم همين قدر كه خانم فرخنده صادق را همراه من به شهر فرستادندـ هرچند كه اين تصميم در آخرين لحظه گرفته شد ـ برايم جاي تشكر دارد چون شرايط پزشك مربوطه در شهر عليرغم اينكه جناب شعاعي نيز همراه بوده اند غيرقابل توصيف است.
ليلا بهرامي

پي نوشت ها:
Ice fall : آبشاز يخ. منطقه اي در مسير صعود به قله.
2- كرامپون: وسيله اي از آلياژ فلز كه به زير كفش هاي صعود وصل مي شود و براي عبور از روي يخچال ها ضروري است.
3- شرپا :راهنمايان كوهستان داراي مجوز از اداره ي توريسم كشور نپال كه تيم هاي صعود را در راه قلل منطقه همراهي مي كنند.
4- خود حمايت : ابزار يا اتصالي كه صعود كوه نوردان در مسيرها را ايمن مي كند.
5- گاما بگ : وسيله ي نجات مصدومان ارتفاع زده.
6- مراپيك : قله اي به ارتفاع6654 متر واقع در نپال كه در سال1379 توسط بانوان كوه نورد ايراني صعود شد.

......................................................................................................................